– مرد حواست هست! این سقف باز داره چکه می کنهها!
رحمان با بیحوصلگی نگاهش را از تلویزیون میگیرد و به جرز باریکی که ملیحه اشاره میکند نگاهی گذرا میاندازد.
– یه تشت بذار زیرش.
– گیرم تا صبح یه ریز بارون بیاد، تشت سرریز میشه که.
– دم دمای اذان صبح پا شدی تشتو خالی کن دیگه.
ابروهای پیوسته ملیحه بیشتر به هم گره میخورد و میگوید:
– می گم نمیخوای یکی رو بیاری یه دستی به این سقف بکشه؟
– انگار تو این خونه زندگی نمیکنیا، خوبه دخل و خرجم معلومه. به نظرت پولی میمونه واسه این جور کارا؟
– خب چی میشه عصرا که سرویس نداری بری پی یه کار دیگه؟
– چی؟ مگه من تراکتورم که سپیده نزده تا مهتاب کار کنم؟
– خب یه کار سبک پیدا کن. غروبی هم بیا خونه.
– زن مثل اینکه حالیت نیست. من نمی تونم، توانم همین قده. بعد ما زندگیمون چشه که خانوم گیر داده به شغل دوم من!؟
– یه نگاه به دو رو برت بنداز بعد ملتفت میشی. اینم شد کار آخه؟ صبحی میری چهار تا بچه رو میبری مدرسه، ظهرم دم خونه شون میرسونی بعدم تو خونه زیر تلویزیون ولو میشی.
– آها تازه دوزاریم افتاد… تو میخوای من کمتر خونه باشم؟ دوروبرت نباشم آره؟ ملیحه برو خدارو شکر کن که تاحالا چیزی ازت ندیدم وگرنه همینجا چالت میکردم،گفتم که توانم همین قده بیشترازین نمیتونم!
رحمان تلویزیون را خاموش میکند و باتریهای کنترل از شدت پرتاب او روی فرش ولو میشوند و هرکدام به سمتی قل میخورند.
– یواش تر بچه داره درس میخونه. این حرفا چیه؟ برای چی تهمت میزنی؟ میگی بی پولم، میگم خب برو کار کن دیگه.
– منم میگم توقعت بیجاس! سرت تو کار خودت باشه.
ملیحه دست میبرد لای پارچههای کنار چرخ تا قیچی را پیدا کند و مثل کسی که مار دستش را گزیده باشد فریاد کشان دستش را پس میکشد. یادش رفته بود سوزنی که برای وصل کردن آستین پیراهنش زده بود را جدا کند. خون هم در نوک انگشت اشاره و بیشتر در صورتش میدود. اولین باری نبود که دستش را زخمی میکرد؛ زمانی که سعی میکرد لایه را طوری به پارچه بچسباند تا به زحمت جدا شود یا خط اتو روی لباس طوری بماند که مشتری متوجه نشود لباس را اتوشویی نداده، تا بتواند پول آن را هم بگذارد روی دستمزد دوختش، بارها دست و پایش را سوزانده بود.
چند مرتبهای هم وقتی عینک به چشمش نزده بود، سوزنهای شل شده لباسها را روی فرش ندیده بود و چندباری هم به پایش فرو رفته بود. با اینکه همیشه بعد از اتمام کار خسته بود اما سعی میکرد خوب روی فرش دست بکشد تا اگر سوزنی افتاده باشد آن را بردارد. آخر خوب یادش بود که چند باری با رحمان سر همین پیدا شدن سوزن در اینجا و آنجای خانه بحثش شده بود و رحمان تهدیدش کرده بود که اگر سوزن در پای کسی فرو برود او را دکتر نمیبرد چون بارها هشدار داده و خدا را هم شاهد گرفته بود که سر حرفش خواهد ماند. اما مگر پیدا کردن سوزنهای گم شده روی فرش جگری رنگشان که چند جایش از شدت آبهایی که پی در پی به خوردش رفته بود و پارهپاره شده بود، آسان بود؟
یا از کاسهٔ پشت یخچالی که توی پذیرایی گذاشته بودند، آب سرریز میشد و یا زمان هایی که هوا بارانی بود از سقف آب میچکید و اغلب قسمتهایی از فرش نم دار و تیرهتر از مابقی جاها بود.
هر بار که موزاییکهای کف آشپزخانهشان را میشمرد، روی هم رفته و به زحمت به چهار مترمربع میرسید که در آن تنها یک سینک ظرفشویی و یک گاز سه شعله بر روی بلوکهایی قرار داشت که به تازگی از همسایهشان که میخواست ساختمانی تازه بنا کند، گرفته بود و جایگزین بلوک های چرک قبلی کرده بود به امید روزی که دست کم بتواند گاز طرح فر بخرد!
ملیحه زیر سینک و دور تا دور بلوکها را با پردههای صورتی رنگ پوشانده بود تا بتواند زیر آن ها برای مخفی کردن چند تکه قابلمه و وسایل پخت و پزش جا داشته باشد بی آنکه فضای کوچک آن جا شلوغ به نظر برسد.
مریم که کتابش را لوله کرده بود در قاب در ظاهر شد. با اینکه میتوانست حدس بزند علت فریاد ملیحه چه بوده اما برای اینکه اطمینان پیدا کند پرسید: “مامان چی شده؟”
– هیچی نیس، تو به درست برس.
ملیحه به خاطر نگاه غضب آلود و سنگینی که رحمان به او کرده بود از جایش بلند نشد تا برود دستش را بشوید. میخواست به او بفهماند زخمش سطحی است. دستش را با تکه پارچهی کنار چرخ بست و این بار با احتیاط بیشتری دنبال قیچی گشت.
رحمان همان طور که روی کپه بالشهای زیر سینهاش دمر دراز کشیده بود، باتریها را بهزور سرجایشان میچپاند. ملیحه میدانست تا چند دقیقه دیگر سریالی شروع میشود که رحمان علاقه خاصی به آن دارد و برای چهارمین بار است که از تلویزیون بازپخش میشود. شک داشت اما به نظرش حتی یک مرتبه هم نشده بود که یک قسمت از این سریال از دستشان در برود چون اگر پخش اصلی را از دست میدادند امکان نداشت بازپخشش را نبینند. حتی پیش از آن که برخی بازیگرها لب باز کنند میتوانست واو به واو دیالوگهایشان را به خاطر بیاورد. گاهی هم برای اینکه به رحمان دهنکجی کند پیش از صحنههای بزن و بکوب، تمام ماجرا را تعریف میکرد تا لذتش را برای او کم کند. اما فایدهای نداشت رحمان بدون توجه به مقصود اصلی ملیحه، فقط کلمه هیس را کشدار و تحکمآمیزتر ازپیش تکرار میکرد.
ملیحه گاهی با خودش فکر میکرد که شاید میفهمد و با پاسخی که به او میدهد صرفاً میخواهد او را یاد زهر چشمی بیندازد که هفته اول ازدواجشان از او گرفته بود و به او بفهماند که هنوز قانون نانوشتهشان سر جایش است؛ قانونی که به او فهمانده بود وقتی صدای هیس میشنود نباید لب از لب باز کند.
همان موقع که رحمان تصور کرده بود سربزنگاه مچش را گرفته و بعد که ملیحه خواسته بود توضیح بدهد که فقط قصد داشته جیبهای شلوارش را خالی کند تا آن را بشوید، انگشتش را جلوی بینی عقابیاش گرفته بود و مدام میگفت: “هیس”.
ملیحه هم از دادگاهی که در آن بدون دفاعیه متهم شده بود هیچ خوشش نیامده بود و فریاد کشیده بود تا بلکه رحمان صدای سین کشدار کر کنندهاش را ببرد اما عوضش دنباله فریادش به خاطر شدت سیلی محکمی که به سمت چپ صورتش فرود آمده بود، در گلویش بریده شده بود و تهماندهی اعتراض مظلومانهاش اشک شده بود و از چشمهایش بیرون ریخته بود.
بعد از آن اتفاق بارها دست در جیب رحمان کرده بود اما همیشه در جیب خالیاش. در شلواری که خود رحمان جیبش را خالی کرده بود یا هنوز به پا نکرده بود.
همیشه پس از اتمام دوخت شلواری جدید، دست میبرد توی جیبهای آن تا بلکه بتواند جواب سؤالش را بیابد که چه چیزی توی این جای کوچک میتواند باشد که باید از او پنهان بماند. بعد که جوابی نمییافت به همه چیز شک میکرد؛ به همهٔ چیزهای مخفی رحمان از او. به افکاری که بلند گفته نمیشد، به علایقی که میتوانست مخفیانه در قلبش داشته باشد و بعد چنان بد حال میشد که دلش میخواست تمام جیبها را پارهپاره کند تا بلکه بتواند جلوی افکار آزاردهندهای که قصد داشت به او ثابت کند حد فاصل زیادی در رابطهشان است را بگیرد.
اما همین که میدید رحمان اغلب توی خانه و جلوی تلویزیون نشسته به خودش لعنت میفرستاد و افکار بد را میپراند. میدانست تنبلی رحمان را نمیتواند با این چیزها توجیه کند اما سبک سنگین که میکرد میدید میتواند از خیر سقف سالم و خانه جدید و هرآنچه که تهش به پولی که نداشتند ختم میشد بگذرد اما از خیانت نه. در زندگیاش هم با اخلاق تند رحمان ساخته بود و هم با نداری. اما خیانت آخرین چیزی بود که میتوانست رشتهٔ بینشان را پاره کند.
سریال شروع شده بود که رحمان بلند صدا زد: “دخترم دو تا چایی بردار بیار، فیلم شروع شده، دیگه بسه هرچی خوندی.”
طولی نکشید که مریم سینی به دست کنار پدرش نشست و یک استکان پر جلوی ملیحه گذاشت!
ملیحه انگار دوباره فهمید که دخترکش چقدر بزرگ شده و یک لحظه صحنهای از نظرش گذشت که مریم برای خواستگارها چایی میآورد. تبسمی کرد و بعد به دقیقه نکشید که پشتش خیس شد. زیادی در رؤیایش پیش رفته بود و حالا داشت به خاطر وضع زندگیشان و تصور صحنهای که وسط خواستگاری باران بگیرد و سقف چکه کند، خجالت میکشید.
هیچ کدام از آن دو صورت گر گرفته و پشت غوز کرده از خجالتش را ندیدند. هر دو به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودند و ملیحه به این فکر افتاد که چطور رحمان چیزهایی که دوست ندارد را نمیبیند. توی این فیلم، فیلمی که بارها پای آن نشسته، زندگیها رنگی دیگر دارند. شکل مشکل آدمها طور دیگری است. زن ها نیازهایشان به کلی متفاوت است. دغدغههایشان دور از ذهن است و رحمان تابهحال به صرافتش نیفتاده جنس دغدغههایش را عوض کند.
روان شناسی که دم صبحی داشت به یکی از بینندگان که او هم مدعی بود همسرش اهل کار نیست مشاوره تلفنی میداد گفته بود: “باید بدونه شما در زندگی نیازهایی دارید و اون به عنوان همسر باید همهجوره مسئولیت زندگی رو بپذیره، گاهی چند مرتبه تکرار لازمه تا اون متوجه بشه این نیازها حقیقی ان” و بعد که صدای پای رحمان را که روی سنگ ریزههای حیاط کشیده میشد شنید، تندی کانال را عوض کرده بود و نشسته بود پشت چرخ.
نفهمیده بود مشاور چه چیزهای دیگری گفته و آیا نسخهای که برای آن زن پیچیده به کار خودش هم میآید یا نه اما به نظرش امتحان کردنش ضرری نداشت. شاید اصرارهای او رحمان را ترغیب میکرد تا پی شغلی دیگر برود.
با صدای پیام بازرگانی بین دو قسمت فیلم به خودش آمد و دید چایش یخ کرده. تمام جسارتش را در کلامش جمع کرد و بی مقدمه گفت:
– خدا وکیلی داشتن یه سقف سالم توقع بی جاس؟
– چی؟ چی داری میگی؟
– میگم من و بچهات نیازهایی تو این زندگی داریم. تو به عنوان پدر وظیفه داری نیازهای خانواده رو برطرف کنی.
– الان دوزاریم افتاد! تو از وقتی خواهرت خونهاش رو عوض کرده هی داری ریز و درشت بارم میکنی. ملیحه صد بار بهت گفتم زندگی مارو با بقیه مقایسه نکن.
– به نظرت میشه به چشم بگی نبین و به گوش بگی نشو و به مغز بگی فکر نکن؟ میشه؟
– دِهِه امشب چرا نظرسنجی راه انداختی؟ این بحث کله پاچهات رو سر شبی تموم کن. الانه که حالم بهم بخوره.
مریم برای اینکه بحث را به سمت دیگری بکشاند گفت:
– مامان راستی خاله النگوهاش رو فروخته؟
– شوهرش تمام النگوهاش رو از دستش کنده.
– کنده؟ چرا آخه؟
– خونه جدیدشون رو که دیدی، از بس سالنش بزرگه دوتا فرش گم میشه توش. شوهرش فروخته تا چندتا فرش دیگه بخرن.
– خب بعد دوباره براش میخره دیگه.
ملیحه از حرف مریم یکه میخورد و سعی میکند بغض دوباره متولد شدهی توی گلویش را با چای گس یخ زدهاش فرو دهد تا کسی متوجه حسادت ناخواستهاش نشود.
طوری که هم رحمان بشنود و هم شر به پا نکند میگوید:
– اره دوباره براش میخره، شوهرخاله ات توانش بیشتره!
رحمان با دیدن آرم زرد رنگ پیام بازرگانی روی صفحه تلویزیون، توی حرفشان دوید و با صدای بلند گفت: “هیس.”
عالی بود مرجان عزیز🌼🌺🌸
ممنونم بابت مطالعه و اظهار لطفتون عزیز دلم