پس از فوت پدربزرگم، روحیهٔ مادربزرگم به یک باره خراب شد و از آنجایی که از درد پا رنج میبرد، این دو علت را به یکدیگر گره زد تا دیگر برای هیچ امر غیر ضروری از منزل بیرون نرود. تعداد خروج او از خانه ماه به ماه و سال به سال کمتر و کمتر میشد تا اینکه در طی یک حادثه در حیاط، دچار شکستگی از ناحیه لگن شد و این باعث شد که جز برای رفتن نزد پزشک، هرگز در حیاط قدم نزند.
هرکدام از ما جداگانه سعی بر آن داشتیم تا با صحبتهای مکرر دوباره اعتماد به نفس لازم برای قدم زدن را به او بازگردانیم اما او مصمم بود که دیگر نمیتواند از جایش حرکت کند. ماهها به همین منوال گذشت و یک به یک از این مکالمهٔ بی نتیجه به ستوه آمده بودیم اما هنوز مادرم مصر بود او میتواند از جایش برخیزد، بیرون برود، به دوستهایش سر بزند و… .
مادرم نزد روان پزشکی رفته بود تا از او کمک بگیرد. پس از ارائه شرح حال یک جواب گرفت؛ اون الان هشتاد سالشه و تو به زور نمی تونی افکار کسی رو تغییر بدی تا خودش نخواد و همین باعث شد تا دیگر پایانی برای این تلاشهای بی سرانجام او باشد.
هرچه قدر هم که یک انسان مرتکب خطا شود و در تکرار آن عمد داشته باشد، تا خودش نپذیرد که در چرخهٔ باطل سیر میکند، نمیتوان او را از این کار منع کرد یا تغییرش داد. زمانی که کسی باور نداشته باشد مرتکب خطا شده و حتی با توجه به تذکرات اطرافیان باز هم بر روی عقاید غلطش پافشاری میکند، ناچاراً بپذیرید چیزی را که از تغییر دادن آن عاجز هستید.
گاهی اوقات هم به دلیل تحت شعاع قرار گرفتن منافع شخصیمان نمیتوانیم نسبت به عملکرد دیگران بی تفاوت باشیم و تنها راه این است به فکر چارهای باشید تا منافع خودمان را حفظ کنیم.
دیدگاهها