پس از فوت پدرم، هر فامیل دوری که برای تسلیت میآمد، در رابطه با علت مرگ کنجکاوی میکرد. مادرم برای پاسخ سؤالاتشان برمی گشت به اولین روزی که متوجه بیماری پدرم شدیم. از مکالماتمان با پزشکان مختلف، از مکانهایی که رفتیم، حالاتی که پدرم در آن روزها داشت میگفت تا میرسید به این چند روز آخر که چطور دیگر بیماری بر او غلبه کرد.
در ابتدا آن ها با چهرهای ناراحت به حرفهایش گوش میدادند اما همین که چند دقیقه میگذشت، از شنیدن جزئیات به ستوه میآمدند. وسط حرفش میپریدند که خب بالاخره چه شد و یا اگر حرفی هم نمیزدند، مشخص بود که دیگر حواسشان جمع صحبتهای او نیست.
میدانستم مادرم به خاطر سوگی که متحمل شده نیاز دارد صحبت کند، اشک بریزد، در آغوش گرفته شود اما آن ها گوش شنوا و همدرد مناسبی نبودند. تا پیش از فوت پدرم من نیز فرد مناسبی برای همدردی در این موارد نبودم. از شنیدن صحبتهای پیرامون مرگ و بیماری بیزار بودم و این حادثهٔ ناگوار بود که منجر به این تغییر بزرگ در من شد.
دریافتم برای مشورت، تقسیم شادی و غمهایمان باید کسی باشد که عمیقاً ما را بفهمد. دریافتم هرکسی باید شنوندهٔ مختص به خودش را پیدا کند تا مکالمهای که صورت میگیرد برای هیچ یک از طرفین ملالآور نباشد. دریافتم میزان همراهی هر فرد در شرایط مختلف متغیر است و این را باید خوب به خاطر بسپارم.
دیدگاهها