بارها برایم پیش آمده که با معرفی و تشویق اطرافیان ترغیب شدم تا کتابی را بخوانم اما بعد که چند صفحهای خواندم متوجه شدم که موضوع جذابیت لازم را برایم ندارد، اطلاعات کتاب تکراری یا ناکافی است یا در نظر من آنقدر شایسته تعریف و تمجید نیست و توی ذوقم خورد.
گاهی سعی میکردم هرطور شده کتاب را به پایان برسانم اما هر بار که میخواستم به سمت کتاب بروم یاد کتابهای دوران مدرسهام میافتادم که به اجبار میخواندم. کتاب را از سر ملال و به تندی میخواندم تا بلکه به اتمام برسد و بعد از آن هم در گوشهای رها میکردم تا در فرصتی نه چندان نزدیک مجدداً به سراغش بروم که هرگز نمیرفتم.
این نوع کتاب خواندن تبدیل به یک نوع خودآزاری برایم شده بود. عوض اینکه چیزی بیاموزم و از خواندن کتابی جدید لذت ببرم بیشتر آزرده خاطر میشدم.
تصمیم گرفتم هر کتابی را که عوض جاذبه برایم دافعه داشت را رها کنم. دریافتم نباید برخلاف میل باطنیام کتاب بخوانم. هرچند اگر محتوای یک کتاب از نظر دیگران آموزنده و کارگشا باشد اما اگر در حال حاضر آمادهٔ خواندنش نباشم.
تصمیم گرفتم فقط از سر علاقه کتاب بخوانم و هر کتابی را که با تمایلاتم سازگار نیست کناری بگذارم تا وقتش سر برسد. مطمئنم در آن صورت بهتر میتوانم محتوای آن را درک کنم.
هیچ اجباری وجود ندارد که یک کتاب را از ابتدا تا انتهای آن بخوانیم. گاهی میتوانیم با نگاه کردن به فهرست مطالب، قطعه مورد نظر را بیابیم و فقط آن را بخوانیم.
دیدگاهها