پیشتر که نوجوانی دبیرستانی بودم، زمانی که بحثی درمیگرفت برایم اهمیتی نداشت شخص مقابل چه جایگاهی دارد و آیا حق با او است یا خیر. در طی مشاجره تمام حواسم پی یافتن جملاتی بود که مرا فاتح این میدان نبرد کند؛ جملاتی منطقی یا غیرمنطقی تفاوتی نداشت. مهم این بود که حرف خودم را به کرسی بنشانم.
اما بعدها که ذرهای از هیاهوی درونم کاسته شد دریافتم کاری بسیار جاهلانه میکردم. من آن قدر پیروزی در آن بحث را جدی میگرفتم که از طرف مقابلم نیز برایم بااهمیتتر میشد. بحثی که به کرات در آن بازندهٔ باطنی بودم اما خودم تصور میکردم با فریاد یا درهم آمیختن مسائل میتوانم قضیه را به نفع خودم تمام کنم اما در حالی که داشتم از خودم برای طرف مقابلم یک آدم غیرمنطقی میساختم. گاهی اوقات حق با من بود اما همیشه نه و مشکل کار اینجا بود که من تصور میکردم همیشه باید پیروز باشم.
بعدها در شرایط مختلف دریافتم گاهی اوقات نباید حتی بحث کرد چه برسد تلاش برای پیروزی. گاهی باید فقط نشنیده گرفت و بی تفاوت رد شد. گاهی اوقات باید عمل کرد و آن نتیجه میتواند بهترین جواب باشد؛ جوابی دندان شکن. گاهی اوقات هم کسی آنقدر عزیز است که حتی به غلط اما در آن لحظه باید به او باخت و این تفاوت عملکرد در بحثهاست که از تو یک انسان بزرگ میسازد.
دیدگاهها