دقت کردی گاهی اوقات حال دلت بده اما دلیلش رو نمیدونی؟ به خودت میگی ناراحتم، اما چرا؟ حس میکنی تهِ ته ذهنت یه چیزی آزارت میده اما نمیدونی چی.
برای من که بارها این اتفاق افتاده. بارها احساس کردم حالم گرفتهاس و بعد که مُصر شدم برای پیدا کردن جواب، سرنخها منو رسوندن به یه خبر بد، یه مکالمهی ناخوشایند، یه تصمیم اشتباه، یه اعتماد نابجا و… .
فهمیدم اون لحظهها نتونستم ببخشم، نتونستم حسادت نکنم، نتونستم حاضر جواب باشم، نتونستم درست عمل کنم، نتونستم کمکی بکنم و خیلی موارد دیگه که ناتوانی و ضعفم رو به رخم کشیده.
این پذیرش ضعف منه که توی ناخودآگاهم جا خوش کرده بی اونکه بدونم. من فرصت نکردم یه گوشه با خودم خلوت کنم و اون لحظه که حس بد اومد سراغم برم ریشه اش رو پیدا کنم و ریشه کنش کنم. من نتونستم جلوی تکرار این جریان رو بگیرم و اینه که داره آزارم میده و این به من نشون میده که باید خیلی بیشتر از اینا برای خودم وقت بذارم، برای شناخت خودم، برای راههایی که منو به آرامش و کمال میرسونه.
احساس می کنم برای هرکسی فارغ از اینکه بره خرید، مسافرت یا ساعات متمادی بخوابه تا غم و دردهاش رو فراموش کنه، بهتر باشه که ذهنش یه وقتایی بیشتر از هر زمان دیگه ای هشیار باشه و دنبال چرا و چگونههاش بگرده.
دیدگاهها