
شب گذشته داستان کوتاهی به نام “شهر صبور” از نادر ابراهیمی خواندم که در کتابی به نام “افسانهی باران” به چاپ رسیده بود. موضوع داستان در رابطه با افکار و اعمال جمعیت حاضر در یک حمام عمومی بود. نکته جالب توجه این داستان جزئی نگاری دقیق نویسنده است. بهطوریکه فضای داستان به راحتی برای خواننده ملموس میشود حتی اگر قرن ها بعد این داستان را بخواند و تابهحال هم اسم حمام عمومی به گوشش نخورده باشد.
نادر ابراهیمی در قسمتهایی از داستان مینویسد:
کنار آقای ۴۹، جوانی بلندقد، با نگاه زیرک و حرکات کند هوشمندانه نشسته است. او صاحب شمارهی هفتاد است. روبروی او، کنار خانم شمارهی پنجاه مردی تقریباً پیر، با سر نیمه طاس، پیشانی عرق کرده، یقهی باز و حالت کنجکاو نشسته است. او پیاپی گردن میکشد و تازه واردان را نگاه میکند؛ و یا با نگاه پی آنهایی میافتد که نوبتشان رسیده. گاه مجلهی بی جلدی را برمیدارد، نظری به آن میاندازد و از فاصله، پرت میکند روی میز، و گاه خودش را با همان مجله باد میزند و …
زیر ساعت، کمی پایینتر، صندوقیست با قفل زنگ زده. روی صندوق غبار مرطوبی نشسته و بر دیوارهاش نوشته شده: ((صندوق شکایات))، محو و رنگ باخته.
دیدگاهها