سوم راهنمایی که بودم در کلاس سی نفرهمان به تعداد انگشتان یک دست هم نمیشد که کسی تلفن همراه داشته باشد. اما من که دوست داشتم جزو آن اقلیت باشم و خودی نشان بدهم، با طرح اولیهٔ تصمیم والدینم برای خرید گوشی همراه، در کلاس اعلام کرده بودم که تلفن همراه میخرم و این دلیلی شده بود تا آنها مدام از من بپرسند “گوشی خریدی؟”
تکرار این سؤال موجب رنجشم میشد چون پس از گذشت یک هفته هنوز موفق به خرید نشده بودم و از شواهد امر پیدا بود که برای خانوادهام قضیه بالکل منتفی است و این صرفاً در حد یک مکالمهٔ معمولی بدون قرارگرفتن در دوراهی بوده. میل درونیام به داشتن چیزی ویژه از جهتی و آبروی رفتهام از جهتی دیگر باعث شده بود تا با توسل به روشهای مختلف در پی متقاعد کردن والدینم بربیایم. در آن کشاکش پدرم حرف قشنگی زده بود که بعدها بیشتر به صحت آن رسیدم. او میگفت: “چون به دیگران گفته است اکنون نمیتواند بزند زیرش”.
خیلی از کارها است که گمان میکنیم روی روال است اما اتفاقی ناگهانی همه چیز را بهم میریزد، اولویت بندیمان تغییر میکند یا دودو تایمان چهارتا نمیشود یا گاهی اوقات نیز سایرین درک درستی از علل تصمیم گیریمان ندارند و ناخودآگاه با مشورتی بی جا، ما را از تصمیمان منصرف میکنند یا باعث میشوند دیگر آن شور و شوق اولیه دستیابی کمرنگ شود.
در مواردی که اطمینان دارید نتیجهای مطلوب در انتظارتان است نیازی نیست تمام اطرافیانتان را از تصمیم خود مطلع کنید. بهتر است پیش از قطعی شدن چیزی آن را توی دلتان نگه داریم. چه اشکالی دارد اگر بگویید انجام شد تا این که بگویید قصدش را دارم؟
دیدگاهها